۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 11)



شیطان همینطور پشت سر ابراهیم  می امد و می گفت :
اصلا چرا اونو می پرستی خدایی که هر روز یه چیز میگه یه بار میگه من به تو پسر میدم صد سال طول می کشه یه بار هم میگه با این ازدواج کن . با اون ازدواج نکن . چرا از این فرزند دار شدی . چرا با اون همبستر نشدی  . هر روز یه چیز میگه . حرف حسابش چیه می خواد تو را امتحان کنه . امتحان کنه که چی بشه . تو که اونو دیدی بهش اعتماد داری و در وجودش مثلا شک نداری و قبولش داری . حالا اگرکافر بودی و اونو قبول نداشتی یه چیزی . حالا اومدیم تو سر این پسره را بریدی  مثلا امتحان تو تموم میشه . از کجا معلوم که نگه سر سارا ببر  . سر اسماعیل راببر  و در اخر بگه سر خودتو ببر .
اصلا ببری که چی بشه . من با این همه شیطونی سر از کار این خدا در نیاوردم . حالا چرا یه جور دیگه امتحانت نمی کنه . چرا ازت نمی خواد کارای خوب بکنی . چرا نمی گه گاو و گوسفندات را بین فقرا تقسیم کن . اینم شد کار سر پسرت را ببر تا من راضی بشم . می خوام صد سال سیاه راضی نشی . جنایت به این بزرگی کسی ندیده . اینم شد کار یه  روز بعد از صد سال بچه بدی بعد یه روز بیای بگی حالا سرشو ببر و. بچه ات را بکش .
باز من از این کارها نمی گم بکنی . باز خودت باید تصمیم بگیری