۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

داستان سارا و ابراهیم ( بخش 5)



ابراهیم با وسیله نقلیه اش از بیابان  برگشت و به سارا گفت :
تقصیر من نبود خدا به من گفت که نباید به حرف زن جماعت گوش می کردی و با هاجر ازدواج می کردی و این معشیت من نبود حال که بچه دار شدی انها را دربیابون ول کن .من نیز چنین کردم و بار دیگر وعده هاش را بیان کرد و گفت باز هم امیدوار باش من مشغول کار هستم الکی که نیست باید روح دمیده بشه اون هم تو  رحم سارای یائسه پیرزن ولی بزودی بچه دار می شوی و با قاطعیت گفت ایزاک ( اسحاق) مسلما برتر از اسماعیل خواهد شد و پیامبر من میشه و سرزمین بزرگی را به اسحاق ( ایزاک) و ذریه اش خواهم داد. خدا باز گفت هاجر و اسمال را فراموش کنیم بیا دست از لجبازی با امر خدا دست  برداریم که همانا خطرناک است و ممکن است مورد غضب خداوند قرار بگیریم . 


سارا پس از مدتی دریافته بود که هاجر جای او را گرفته است و چشم دیدن هاجر را نداشت و از هاجر بدش می امد و از اینکه خواسته بود ابراهیم با هاجر ازدواج کند پشیمان بود و خوشحال بود که ابراهیم چنین خوابی دیده است و ابراهیم را سرزنش نکرد و به وعده ابراهیم و خدایش می خندید که امیدوار بود بچه دار شود .
سارا به خدا اعتقادی نداشت ولی ابراهیم هر چند وقت یکبار خدا را یاد می کرد و می گفت خدا مقدر کرده خدا چنین خواسته .

سارا درباره هاجر گفت :
ابرام حال انها را که دربیابون ول کردی انها چه می کنند


ابراهیم گفت :...