۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

داستان سارا و ابراهیم (بخش 3)


ابرام در بیابان به هاجر گفت :
خدا به من گفته که تو را اینجاها ول کنم و هیچی بهتون ندم حتی آب خوردن هم گفت بهت ندم .اولش که گفت تو و بچه را بکشم که من در خواب کلی گریه کردم تا اینکه گفت : باشه اونا را ببر تو بیابون ول کن . والا من هم دیگه نمی تونم براتون کاری بکنم .

هاجر گفت :
ولی ابرام چرا این کار را با من کردی منو بدبخت کردی تو نزدیک صد سالته من نه اینکه فکر کنی به خاطر پول وثروت با تو ازدواج کردم نه به خاطر خودت بوده که که ازدواج کردم . ولی این رسمش نیست ما را اینجا ول کنی .حالا ما تو این بیابون چیکار کنیم چی بخوریم . خدا عجب گذاشت تو سفرمون . من که ادم خوبی بودم . مگه من چه گناهی مرتکب شدم .والا خوبه این ابرام که امده منو حامله کرده و این بچه را پس انداخته من باید تاوان بدم .

ابرام گفت :
من نمی تونم خواست خدا را نادیده بگیرم . حالا هم باید برم 
ابرام هنگام رفتن بوسه ای از اسماعیل گرفت و با وسیله نقلیه اش راه افتاد و به سمت خانه اش نزد دخترخاله اش سارا رهسپار شد . هاجر همینطور هاج واج نگاه می کرد .بعدهم نگاهی به اسمان انداخت و گفت :
باشه اگر اینجوریه من هم دنبال خدای خودم میرم 

همینطور که روی زمین نشسته بود . به نظرش امد که ان سوی دره اب است .اسماعیل یک روزه بدجوری تشنه شده بود . هاجر ان سوی دره رفت . دید نخیر اب نیست .سپس برگشت طرف اسماعیل ولی باز به نظرش امد ان سوی دره اب است گامهایش را بلندتر برداشت ولی ابی درکار نبود برگشت سمت اسماعیل که بین دره بود . باز دوباره به نظرش امد که انسوی دره اب است . همینطور ادامه پیدا کرد تا اینکه  هفت هشت بار رفت و امد کرد و دفعه  هفتم هشتم بود که دید زیر پای اسماعیل کوچلو اب است ....

ادامه دارد